بعد از آنکه به دستور شاهزاده پانیا تمام سربازخانهها تعطیل میشود، دُن بلش، ژنرال بازنشسته تصمیم به ساختن مجسمهای میگیرد که درست شبیه و همسنگ خودش باشد. برای این کار روزها و روزها حلب قیچی میکند، چکش میزند، میخ میکوبد و لحیم میکند. اما مجسمهی حاضر و آمادهو توخالیاش هنگام خسوف جان میگیرد و به قول خودش برای فتح دریاها و خشکیها، سوار بر اسبی حلبی، راهی کوه و صحرا میشود...